شماره ی دوازده

اطاق شماره ی دوازده

اتقاقاتی افتاد که باعث شد من هیچ داده ای،نطلقا هیچ داده و خاطره ای از چهارشنبه، پنجشبه و جمعه نداشته باشم. کاملا حذف شده بود همه چیز

راجع بهش مینویسم

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳ساعت 0:38  توسط شَلَمبات زده  | 

حرق های خیبی وحشاتاکی به مامان دیشب گفتم و در حالی که داشت گریه میکرد یه ده تایی با بیشتر ویازپام ان اختم و خوددم و توابیدم

الان هم تعادل و حال حرف زدن و تمروز ندارم‌ .....هنه چیز بد شد، توط همه جیز شکست خورده م.

در حای که خم و سن سالام داره میرن به شمت قله، من دارم مثل یه مفلک ترحم امیز ب ای خودم قبر میکگ.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳ساعت 15:23  توسط شَلَمبات زده  | 

من ای که توی کل عمرم حتی یک "تو" به مادر پدرم نگفتم، در جواب بابا یک پیامی دادم که با پحتوای این بچه ها لجباز تازه به سن بلوغ دسیده که همیشه از مادر پدرشون طلبکارن، تقریبا هیچ فرقی نداره

بله، ادم یه جایی کم میاره. بد هم کم میاره

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳ساعت 0:13  توسط شَلَمبات زده  | 

متوجه‌م که یه خشم بزرگی نسبت به مامان دارم که جدیدا پررنگ تر شده، باعث میشه تحقیرش کنم، کنارش بزنم، بهش احساس حقارت بدم، گریه‌ش رو در بیارم و ضد حال باشم براش و ذوقش رو کور کنم.

و خب مامان رو هم حقیر، ضعیف و شکست خورده می‌بینم.

روانی، بی اعصاب، مشکل دار. ضرر زننده و منفی.

نمی‌دونم چجوری می‌تونم از این حالت بد دربیام، حس بدی نسبت به خودم دارم.

نمیدونم، شاید یه کسی داخل منه که نبخشیده، خشمگینه، فراموش نمیکنه، و سرخورده‌ست، بیزاره.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳ساعت 0:1  توسط شَلَمبات زده  | 

صبح بود که دیدم بچه ها، لحظه‌ی آخر برنامه چیدن که نریم، زنگ زدم که بگم مطمئنی؟ نریم دیگه؟ که با صدای خسته گفت آره نریم دیگه... برفم داره میاد، شب بخیر.

کله‌ی صبحی، شب بخیری گفتم و متفکر تکیه دادم به صندلی که برم که بد میشه، کلاس خودمون نرم و در عوض برم پیش استاد خودم هم بد میشه.

دیدم مامان بی تعادل و خواب داره از اتاق میاد بیرون و اینجوری بودم که نرم؟ خلاصه این نرفتن که به تایید رسید، پرده رو کشیدم و دیدم که آره، داره برف میاد، روی شاخه های درخت ها نشسته و سفیدی ذره های برف روی پس زمینه‌ی خونه‌ی آجری روبه‌رومون بیشتر خودنمایی میکنه، آدم ها هم روی پیاده رو آهسته راه میرن و توی خودشون جمع شدن، از اون طلب گرما کردن ها توی روزی سرد که نوک بینی‌ت و گونه هات سرخ میشه و یخ میزنه اما بعدا که ذره های برف رو روی تار موهات می‌بینی لبخند می‌زنی.

دیدن برف، پشت سفیدی شیشه و زیر پتو و بعد از چایی، زیباست.

+حافظه‌م قوی نیست ولی فکر کنم و امیدوارم امروز تولد عسل باشه و خلاصه مبارکا باشه، دو اتفاق خوب در یک روز

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳ساعت 8:39  توسط شَلَمبات زده  | 

*ببخشید که هنوز نظرات رو تایید نکردم*

چند شب پیش یه پستی گذاشته بودم با این محتوای ناخوشایند که فکر میکنم مادرم، حوصله م رو نداره، خلاصه اینکه اون شب موقعی که مامان باز داشت راجع به دوز قرص ها حرف میزد کنار مبل پیش مامان نشسته بودم و اینطوری بودم که ببین مامان، ازم بپرس چطورم، بپرس چرا اضطراب دارم یا ناراحتم، و باهم حرف زدیم و احساس کردم دچار سوتفاهم شده بودم، ته حرف مامان رسید به اینکه ببخشید، به خاطر خیلی چیز ها، و خب شاید نیاز داشتم بشنوم‌ش.

این وسواسی که هست اگر جلو جلو ذوق کنی کنسله؟ برای من اینجوریه که اگه از خوبی ها بنویسی، زود تموم میشه، اما، شاید لازم باشه بعدا که دارم آرشیوم رو می‌خونم، بدونم که زندگی اونقدر هم بد نبوده، صرفا من موقع انفجار نوشتم و خب، نتیجه شده پست های غم انگیز پشت سر هم.

خلاصه که مامان و بابا اینطوری بودن که ما پشتتیم، که ببخشید که خوب نبودیم اونقدری که باید می‌بودیم، آره.

در رابطه با پست قبل، استاد، استاد عجیبی بود، راجع بهش می‌نویسم. اینجوری بودم که استاد زیادی مهربون بود و لطف داشت و خلاصه که شرمنده‌‌ شدیم. تجربه‌ی جالبی بود و آدم میفهمه چقدر دنیا و داستان وجود داره توی یک شهر.

+ نوشته شده در  شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳ساعت 23:37  توسط شَلَمبات زده  | 

برای بیان این مسئله، پیس اساتید که باهاشون کلاس هم داشتم و راحت ترم هم، تو دیوار ترینم. چه برسه پیش استادی از دانشکده‌ی دیگه ای. نه می‌دونم چجوری بیان کنم، نه میدونم چجوری رفتار کنم، همزمان دلم نمیخواد از نظر استاده بی‌سواد به نظر برسم اما هستم و نمیدونم چه کنم.

فوقش فکر می‌کنه چه بیسواد! چه مسخره! همین دیگه. نمیمیری که.

+ نوشته شده در  شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳ساعت 15:55  توسط شَلَمبات زده  | 

راجع به دعوام با مامان، اومد نشست و موقع غذا خوردن اینجوری بود که اصلا کار خوبی میکنی داد میزنی و بیرون ریزی میکنی، خوبه که داد میزنی، منم داد میزنم، باید داد زد، بهتر از اینه که هم رو عزیزم خطاب کنیم در حالی که کینه و ناراحتی از هم توی دلمون ته نشین شده.

اوضاع، جالب نیست، نا امنی مالی اصلا اتفاق خوشایندی نیست.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:36  توسط شَلَمبات زده  | 

از استاد درس اصلیم هم بدم میاد.

باید یک ترم تحملش کنم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:33  توسط شَلَمبات زده  | 

یه چیز جالبی که فکر میکنم دارم میبینمش این میل به سکوته

یعنی بعضی از ادم ها ساکت بودن و حرف نزدن رو جزو هدف هاشون میچینن، یا حداقل ترجیح میدن تبدیل به ادم های ساکت تری بشن، و اگر هستن، باز هم از این کمتر حرف بزنن

چرا باید خفقان به نظر یک مزیت برسه؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:32  توسط شَلَمبات زده  | 

کاش میشد به مامان بگم هر غلطی می‌خوای برو بکن. اه

ولی نمی‌تونم بگم چون اگر کارش رو ول کنه، به معنی واقعی کلمه‌ی دیگه پول خورد و خوراک نداریم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 14:19  توسط شَلَمبات زده  | 

یه دختر کوچولویی با ابرو های پیوندی نشسته بود کنار مادرو پدرش که دیدم خانمی که تازه اومده و رو به روشون نشسته در حالی که داره چیزی میخوره با لحن بامزه ای بهش میگه بیا اینجا

+کفش ندارم

_ عه! پس من میام اونجا

به سمت دختر بچه رفت و ابمیوه ای بهش داد، احتمالا پرتقالی، مادر دختر که از درد روی مبل خم شده بود و به طرفی افتاده بود چادرش رو درست کرد و لبخندی زد و همراه همسرش تشکر کرد، دختر بچه هم ابمیوه رو توی دو تا دست کوچیکش گرفته بود و بر اندازش میکرد

+ از اینا توی خونه داریم

_ چه خوب

+ خوردم قبلا اخه

_ خب شاید این یکی فرق داشت، ها؟

تشکر کردی بابا؟

+مرسی!

با لبخند به دختر بچه و خانمی نگاه میکنم که تکیه داده به مبل، لبخند میزد

نمیدونم، شاید همین ابمیوه دادن کوچیک و یک مکالمه‌ی ساده، باعث شده بود رنگی توی فضای زمان جاری بشه.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 20:10  توسط شَلَمبات زده  | 

ماشالله یکی دیگه هم اورد

تبارک الله

درود بر اضافه کردن وزن

این یکی شیرین خونگی خامه ای بسیار خوشمزه و خوش سلیقه ای قراره باشه طبق تجربه

با ارزوی سلامتی و شیرین کامی برای شما عزیزان دل، رضایت و سلامتی و بهبود شما

(از طرف منشی سیرینی نخورده ی دکتر)

حداقل انقدر طول میدین، بعد دعوا میکنین با بنده، بعد غر میزنین، بعد گاها گیج میشید و برای سوالات متعدد زنگ میزنید، شیرینی نخورده نریم.

از این کار، حقوق و مزایای خوبی دریافت میکنم*به تخته میزند* و میدونم اگر برم کاراموزی قرار نیست به این زودی ها این حقوق و مزایا رو دریافت کنم، اما فکر میکنم اون زمان ادم خوشحال تری باشم، ولی با توجه به میزان اجاره خونه و در نتیجه بالا رفتن خرج هامون، به نظر نمیاد بتونم نیام.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:59  توسط شَلَمبات زده  | 

یکی از مریض ها شیرینی اورده

سپاسگزارم از شما دوست عزیز.

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 17:49  توسط شَلَمبات زده  | 

ماشالله بزنم به تخته این مریض بغدادی خانم دکتر عجب بانویی هستن

موهای شرابی، شال سفید که روی شونه افتاده، شلوار و پیراهن کرمی کم رنگ

دید ادم راجع به عراقی ها عوض میشه

+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 16:27  توسط شَلَمبات زده  | 

زمان تحصیلم خیلی کوتاه تر از اینکه که وقتم رو بذارم پای اساتیدی که دوستشون ندارم.

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 16:34  توسط شَلَمبات زده  | 

یه مقدار از نوشته های ثبت موقت رو خوندم

جدیدا یکی از سرگرمی هام شده خوندن خود چند سال پیشم

برای چیز هایی نگران بودم که الان کمی به نظر حل شده میان، امیدوارم دو سال بعد هم نظر مشابهی راجع به الانم داشته باشم

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 16:27  توسط شَلَمبات زده  | 

موقعی که داشتم با این دکتر

نه دکتر خودمون

با دکتری که پزشک نیست و دکتر خودمون برای کاری که میخوام بکنم بهم معرفی کرد

موقعی که داشتم حرف میزدم، اینجوری بودم که احتمالا دانشگاه تهران یا شهید بهشتی تحصیل کردن، ممکنه زیبا باشه. اینکه استادت بیشتر از پونزده سال سابقه ی تدریس داشته باشه. مسیرش رو تا حدی رفته باشه، اینکه فکر کنی طرفت تافته ی جدا بافته ست و خب، توی بخش های بین المللی حرفی واسه گفتن داشته باشه

اساتید ما اکثرا استاد های جوونی ان که هنوز نمیدونن از کار توی این دانشگاه قراره سرخورده بشن، پر از ذوق و شوقن با ایده هایی ناب و خلاصه که میخوان خودشون و دانشجو هاشون رو ببرن به قله های دست نیافتنی، منهتا تا جا بیوفتن و دستشون بیاد چجوری بهتر میشه درس داد و مطلب رو متقل کرد و با دانشجو چه جور رفتاری متعادله، از این دانشگاه میرن. خودشون هم اول راه ان و خب، ما هم بیشتر با اساتیدمون خودمونی و صمیمی ایم، تا اینکه جلوشون دست و پای خودمون رو جمع کنیم.

امیدوارم این ترم اوضاع زندگی بهتر باشه، که اوضاع روحی منم بهتر باشه تا بتونم واقعا دانشجویی کنم، یعنی واقعا برم دانش رو بجویم.

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:8  توسط شَلَمبات زده  | 

امروز رفتم حموم رو بشورم تا محض رضای خدا فردا مثل هپلی ها نباشم.

وقت نکردم تا اخر به کارم ادامه بدم، کارت مامان رو گرفتم و طی گرفتم و یه تمیزکننده و اینجوری بودم که انقدری نمیشه، فیش رو که دیدم دو بار سکته کردم. مامان اینجوری بود که فدای سرت،

کاش همیشه اینجوری باشه

نتونستم کامل حموم رو بشورم، هرچی هست امیدوارم امشب موفق بشم که یه دوش بگیرم

قسمتی که باعث میشه از مطب به همراه دانشگاه رفتن بترسم، اینه که وارد کردن دارو و ازمایش و ... توی سیستم با منه، من از روی نسخه های دکتر مینویسم، حالا اگر خسته باشم و از نظر ذهنی نکشم و مثلا یه صفر جلوی تعداد دارو اضافه وارد کنم چی؟ اگر به جای مثلا امپول یک دارو، اشتباه قرصش رو بنویسم چی؟ خلاصه که اره، ترسناکه

دکتر خودش دستش توی نوشتن کنده، بیشتر باعث میشد من از اینکه مریضی منتظره و دکتر در حال نوشتن دارو هست استرس بگیرم، از طرفی هر بار هم دکتر این طوری بود که این انصاف نیست، این جراح ها با اینکه نمره ی کمتری از ما میارن و مطالعات کمتری هم نیاز دارن، میرن یه عمل میکنن و فلان قدر میگیرن، ما باید هم وقت برای تشخیص بذاریم و هم وقتمون با دوباره نوشتن موارد ذکر شده توی سیستم، تلف میشه. خلاصه که روز های شلوغ من اینطوری بودم که بده من بنویسم دکتر، و حالا این قضیه شده کار هر روز. شاید باید میذاشتم خود دکتر بنویسه تا دستش هم روون بشه.

بابا رفته، خیلی خسته بود. حالا که رفته دیگه خیالم راحت نیست، چون دست تنهام. مامان هم مریضه

بدن دردش از مریضیش هنوز مونده

امروز اینجوری بود که از نظرت می تونم سرکار برم؟ و من اینطوری بودم که ببین مامان میتونی بری نه، باید بری. مجبوری بری.

دیگه اینکه همین،

ارزو های بزرگ

تا کمی اوضاع خوب میشه، اینجوری میشم ما دنیا رو فتح میکنیم، ما میتوانیم، پیش به سوی فتح قله ها و فراتر از ان

و بعد، به فاصله ی چند ساعت که اتفاق ناگواری رخ میده اینجوریم که هفته ی خاکستری فرهاد یا famus blue raincout از کوهن رو گوش میدم و اینطوری میشم که ما هیچی نمیشم.

وای ، به دکتر گفتم این بیمارتون که میگین فلان، میشه بهش بگین یه دستی به ما برسونه و اینجوری عه که الان شاید بیاد باهام صحبت کنه. حالا من اندازه ی گاو نمیفهمم برای بیان این موضوع. آه

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 17:8  توسط شَلَمبات زده  | 

داشتم فکر میکردم فیلم خوبی میشه ازش ساخت، که دیدم ساخته شده،

قبلا این فکر رو راجع به یه اثر دیگه کرده بودم، بازی در سپیده دم و رویا، که داستان دومش با اینکه پتانسیل و هیجان کمتری از داستان اول داشت، فیلم شده بود، داستان دوم همون رویا بود که فیلم Eyes Wide Shut ازش در اومد، عجیبه که به داستان اول، توجه چندانی نشده، شاید بخاطر پایان سختش.

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 1:20  توسط شَلَمبات زده  | 

نمره‌ی این درس یک واحدی اومد و معدلم رو کشید زیر ۱۹، اشکالی نداره، شاید هم داره، هر چی هست، مهم نیست

کاش مریض ها انقدر شعور داشتن که دیر وقت بهم پیام ندن و توی زمان مطب، که ساعت کاری حساب میشه اینکار رو بکنن

کتاب تموم شد، نمی‌دونم، گیجم.باید راجع بهش فکر کنم

شخصیت اصلی، زیادی سفید بود، خاکستری نبود، و شخصیت منفی، زیادی سیاه بود، برام عجیبه نویسنده‌ای که جایزه‌ی نوبل برده، چرا اینطور روایت میکنه، چرا ما رو بیشتر درگیر نمیکنه و توی سوالات غرق نمیکنه

سیر داستانی جالبی داشت، چطور میشه قتل رو به شکل انسانی توضیح داد، همونطور که a short film about killing این کار رو میکنه

بد نبود، بهش میدم هفت از ده.

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 1:11  توسط شَلَمبات زده  | 

شاید از شدت زیاد بیکاری، چهل درصد کتاب رو خوندم.

جالبه، در رابطه با هر زن مفلوک و بدبختی در روابط انسانی، اینجوریم که منم اینطوریم، منم انقدر بدبخت خواهم شد، بنده هم فلان.

هرچند که کتاب سطح های عمیق بیشتری داره، ولی کلا اگر روی سطحه‌ی اولیه، یعنی فقط کلمات رو ببینیم، سرد و نچسب رو می‌تونم کاملا به خودم ربط بدم.

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 0:36  توسط شَلَمبات زده  | 

از کتاب های فیدیبوی آقای ح جیمی، دارم یکی رو می‌خونم. از نویسنده‌ای هست که دوستش دارم.

امروز تنبل بودم و نچسب.

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 19:55  توسط شَلَمبات زده  | 

باید یه کتابی رو انتخاب کنم، اما شکر خدا، همه‌ی کتاب هام به نوعی غم انگیزن

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:24  توسط شَلَمبات زده  | 

زهرا اینجوری بود که مراقبت کن، فکر کنم تکه کلامه. من نمیدونم اما چجوری باید مراقبت کنم؟

یا چجوری نشخوار فکری نکنم، از صبح هرچی اتفاق خجالت آور توی زندگیم بوده، جلوی چشمم اومده‌.

شاید چون گشنمه،

مغزم همچنان محدوده.

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:13  توسط شَلَمبات زده  | 

این دلشوره برای چیه.

چرا آروم نمیشه.

خوب میشه، خوب میشه

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 17:38  توسط شَلَمبات زده  | 

چرا انقدر فکرم مشغوله

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 16:15  توسط شَلَمبات زده  | 

یادم افتاد یه زمانی حتی قالب اینجا رنگی بود، قرمز، برای وبلاگم اهنگ تنظیم میکردم، عکس میذاشتم گاهی

زندگی رو با سادگی اندکی دوست میداشتم

و دارم کم میارم اما میدونم نباید متوقف شد، چون اگر بشی، انقدر همه چیز سنگینه که نمیتونی دوباره بلند بشی.

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:43  توسط شَلَمبات زده  | 

گلدون برگ چای

با بابا شروع کردیم به تمیز کردن و بابا اینجوری بود که یه طی سطحی میزنیم، از خداش هم باشه انقدر به خونه‌ش رسیدیم، نگاهی به دیوار های اب اورده کردم و اینجوری بودم که پول یه رنگ رو که حتما میگره و بابا گفت نه بابا، هیچی نمیدیم، توی فکر بودم که این تحولات زیاد به سیستم خانوادگی ما نمیخوره که دیدم بعد نیم ساعت بابا دسته طی رو شکسته انقدر که زمین رو سابیده ، یه دسته ی دیگه وصل کرد و باز برای بار دوم هم خونه رو یه طی سحطی! زدیم. بابا گفت هیچ وقت اینجوری تمیز نکرده بودیم،

اره ما هیچ وقت برای خودمون، برای زندگی خودمون انقدر سلیقه به خرج نداده بودیم، برای دل خودمون انقدر حاضر نیستیم زحمت به خرج بدیم چون خودمون رو مثل مردم، انسان حساب نمیکنیم. ما هیچ وقت برای خودمون انقدر ارزش قائل نبودیم یا خودمون رو انقدری دوست نداشتیم که به خودمون برسیم. سبک زندگی ناسالمیه. نه من خودم رو دوست دارم، و نه مامان و بابا خودشون رو دوست دارن.

توی اسباب کشی دیدم که مامان چه لباس های قشنگی خریده، اما هیچ وقت نه من و نه مامان ازشون استفاده نکردیم، همیشه لباس های خیلی تکراری و کهنه شده‌ی خودمون رو پوشیدیم، فقط برای اینکه چیزی پوشیده باشم، ذوق زندگی کردن توی ما انگاری مرده و این لباس ها یادگار روز هایی ان که گویا اندکیش وجود داشته و حالا فقط دارن جا میگیرن.

برای ادم هایی مثل ما، یک الونک برای زندگی کردن هم کافیه، و یک دست لباس برای اینکه به انتظار مرگ‌مون بشینیم.

دیشب وقتی ساعت دوی نصفه شب داشتم اشغال ها رو میکشیدم تا سطل زباله، خیال کردم، که مثالا الان مامان بود و میگفت غمت نباشه، بقیه‌ش با من، یا از خونه رفتن نترسم، بدونم اونجا مامان هست، مامانی که بغلت کنه و بهت بگه خسته نباشید، خیال کردم اصلا اگر خودمون خونه داشتیم چی، اگر بابا هجده سال پیش یک روز زود تر رفته بود چی، اگر هفت سال پیش هیچ کدوم از اون اتفاقات نمیوفتاد چی، اگر سرنوشت جور دیگه ای رقم میخورد چی، اگر مامان در یکی از اون روز های بارونی از پله‌ی اتوبوسی چیزی، لیز میخورد و من به عرصه‌ی هستی نمی‌رسیدم چی، وسط این چی چی ها بودم که داشتیم با بابا اخرین وسایل برقی خونه رو میذاشتیم توی ماشین، بی سر و صدا و اروم بخاطر تاکید بابا که مبادا مزاحم کسی بشیم. بابا گلدون برگ چای رو توی ماشین گذاشت و گفت به دزدی بیشتر شبیه کارمون پدر جان، خندیدیم، همین که میشه خندید با ارزش بود، بابا گفت کاش میشد اینجا بودم، باهم بودیم.

رفتیم خونه، مامان گفت توی حال میخوابم که اذیتتون نکنم مثل دیشب، تا ساعت های چهار بیدار بودم و خیره به سقف که دیدم مامان داره از حال صدام میکنه، بلند شدم که برم که بابا هم از خواب پرید و اومد، گفت خوبی؟ گفتم اره، گفت خواب بدی دیده، گفتم خوبه که خواب بوده، باهم رفتیم توی اتاق و کنار هم خوابیدیم.

صبح توی ماشین معلمم داشت اخر هفته‌ی شلوغی رو با خانوداه‌ش تنظیم میکرد. ناخوداگاه به تنهایی خودمون فکر کردم. بعدا وقتی توی پیاده رو بی رمق داشتم راه میرفتم، در حالی که داشت چشم هام از شدت خستگی از حدقه در میومد، با خودم گفتم چرا زندگی؟ چرا من؟ چرا ما؟ چرا داریم زندگی میکنیم؟ به چی دلخوشیم؟

رفتم که دوباره ابمیوه‌ ای از بستنی فروشی برای مامان بگیرم تا فکر کنم دارم زندگی میکنم و باز در حالی که منتظر بودم پرسیدم که درسته؟ داریم نمیتونیم زندگی کنیم، پس چرا، چرا نمیشه یه شب یه شام خوب بخوریم، پنجره ها رو ببندیم و بخوابیم، یا چرا مرگ زود کنار ما بیهودگان نمیاد؟

همین، دلم نمیخواد برم خونه، دلم نمیخواد دانشگاه شروع بشه، دلم نمیخواد انقدر تنها باشیم. دلم خیلی چیز ها نمیخواد، زندگی به مرور زمان معنی خودش رو پیش ما از دست داد، کاش روزی برعکس این حرف ها رو بزنم، کاش انقدر کاش برای زندگی‌م نداشتم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:41  توسط شَلَمبات زده  | 

از شدت فشار و بی‌خوابی، چه پستی راجع به مادرم نوشتم! مثل اینکه واقعا از شدت فشار روحی مغزم و ذهنم داره فرو می‌پاشه.

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳ساعت 2:40  توسط شَلَمبات زده  | 

Oʟᴅᴇʀ Pᴏsᴛs