شماره ی دوازده

اطاق شماره ی دوازده

یه شدت غمی دارم که با نوشته نمیتونم بیانش کنم

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:7  توسط شَلَمبات زده  | 

بیهودگی

ارام دراز کشیده ای و کل وجود کوچک و مفلوکت در رنج میتنند و رنج انها را رنگ میزند آنقدر که در شب دیده نشوی، کاش قاصدکی بودم در دست یک کودک، کودکی می داند معنی زندگی مزه‌ی کوکا و کباب است و رونالدو از مسی بهتر است و حق او بوده که کاپیتان تیم فوتبال مدرسه شود نه احمدی، کودکی که میداند چگونه باید خندید و دووید و ذوق کرد برای لحظات زندگی.

کاش قاصدکی بودم در دست یک کودک، ارزوی میکرد و من می‌شدم قاصدِ ارزو هایش و با باد میرفتم.

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 19:2  توسط شَلَمبات زده  | 

ابگوشت بی نخود

پرده‌ی اول.

صحنه کاملا خالی با دیوار هایی سیاه. سیمین وسط صحنه با چرخ خیاطی رو به تماشاچیان، ۱۰ ثانیه سکوت. سیمین با دقت مشغول دوختن یک دکمه‌ی قرمز به روی پیراهن زنانه‌ی سفید.

سوزن به انگشت سیمین ناخواسته فرو میرود، سیمین اخ ای میگوید و با اخم انگشت را به دهان میبرد، پیرزن وارد صحنه میشود، ارام نجوا میکند: تموم شد؟ انگشتت رو زخم کردی؟ مگه چشمات سو نداره جوون، اون موقع ها نمیدونی ننه چقدر پارچه تولمون میکرد بدوزیم برای همسایه ها

سیمین فینش را بالا میکشد و با سر تایید می‌کند.

پیر زن: روز عروسیِ عمه ملوک یه همچین پیرهنی پوشیده بودم وای که نمیدونی چه به به و چه چه ای راه افتاده بود، انقدری که چند وقت بعدش دو تا زنیکه برای پسراشون هاشون اومدن خاستگاری، یکیشون کارمند بانک بود، چه موهایی که نداشتم سیمین عمه ملوکت..

سیمین وسط حرف پیرزن : اخرین دکمه‌شه خسته شدم انقدر دوختم این چیه خریدی؟

پیر زن : یه بار دامن گرفته بودی ۲۴ تا دکمه‌ی تزیینی داشت، دونه دونه دوختمشون که سفت بشه نیوفته از دامنت، شب شده بود پشتم درد میکرد دو تا شده بود عین صدیقه، حالا ۴ تا دکمه دوختی داری پس میوفتی؟

سیمین پراهن را به دست پیرزن میدهد.

سیمین: اقا جونشون گفتن امروز میان، نازنین رو عروس کردن. ۱۶ سالشه حالیش نبود باید بره دم حجله، تا می‌تونست شیرینی چپوند تو دهنش. والا مردم حرف در میارن، اقا جون دم پیری دختر ۱۶ ساله صیغه کرده.

پیر زن: مرده دیگه، مردا اینطورن غریضه شون میکشه. دختره‌ی ور پریده دیروز ابگوشت پخته بود فکر میکنی چطور بود؟

سیمین: چطور؟

پیرزن: هر چی زدم ته کاسه نخود نیومد بیرون، نخود یادش رفته بود بریزه وسط سفره انقدر با فاطی خندیدیم که اقا جون سرخ شد عین لبو.

افتادن پرده، صدای خنده.


برچسب‌ها: نوشتن
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۲ساعت 15:56  توسط شَلَمبات زده  | 

قرنیه چشم ها، یه سیاه چاله وسط اون سفیده‌ی درخشان و رگ های نازک، یه فضای خلاء که به وقت تزریق مواد و عاشق شدن بزرگ تر میشن، قرنیه چشم ها، عمق تاریکیِ اقیانوس.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۲ساعت 15:39  توسط شَلَمبات زده  | 

الان که دوباره افسردگی گرفتم

میفهمم چه دردیه

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 18:50  توسط شَلَمبات زده  | 

تا حدی خسته‌م. موقع سفره و سوار قطارم. هرکس به دلیلی به این شهر میره، مشکلات، فوت ها، اختلافات خانوادگی، عروسی، شهروندی و...

پسر بچه‌ی سوار قطار زیادی حرف میزنه، مامان از سفر من ناراحت و ناراضیه اما نمی‌تونم برگردم

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 22:53  توسط شَلَمبات زده  | 

خیلی بد باز افسردگی سراغم اومده

خیلی غمگینم و حالم بده

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۲ساعت 21:44  توسط شَلَمبات زده  | 

برای من کار با مداد رنگی از خسته کننده ترین هاست

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۲ساعت 18:30  توسط شَلَمبات زده  | 

پایان گیرد

پری لب جویی نشسته، پاهابش مثل دو مروارید در اب پنهان شده ، بر تن اش پارچه ای از زر که زیر نور اندک ماه میدرخشد در شب، لب های اش به مانند دو گلبرگِ در معرض باد ارام تکان می‌خورد و شعر را کودکانه زمزنه میکنند

پایان گیرد شب سیاه

پایان گیرد غم و آنگاه

پیش خواهم امد روزی

به سپیدیه

به سپیدیه

پری قافیه را گم میکند و باز خیره می‌شود به انتهای شب، دو چشم سیاهش میدرخشد و تلالو موج های کم رمق اب برای‌شان ایینه می‌شود.

صبح افسانه ای‌ست که پری به وقت سوز سرما زمزمه‌اش میکند. پری تنهاست و تنهایی عمق شب را می‌شناسد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 20:18  توسط شَلَمبات زده  | 

استاد زیاد با خلاقیت بچه ها کار نداره، چیزِ بکر نمی‌خواد. به نوعی همه‌ش میگه کار ببین، من حس میکنم کار دیده‌م. و دیگه نیازی به دیدن کار ندارم. فکر کنم ۷ تا طرح براش فرستادم که هیچکدوم مورد تاییدش نبود. بگذریم.

اگر زود تر بگه من میرم وسایل ماکت رو میگیرم و مدارک فنی‌ش رو انجام میدم. ببینیم چی میشه.


برچسب‌ها: دانشگاه
+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 11:19  توسط شَلَمبات زده  | 

من برای جاده ها هستم، انجا که پیشی گرفته قدم هایشان از قدم هایم

تپش قلب دارم، مثل تمرکز ادمی که با صدای بنگی بهم ریخته باشه. از طرفی چشم هام گرمِ خوابه. حالم.... حالم بستگی داره به شرایط، شرایط هنوز بد نشده، شاید بشه.

زندگی در جریانه، شاید هم نه. وقتی سوار قطار میشید و قطار ایستاده، گاهی توهم حرکت به شما دست میده چون قطارِ دیگه ای از چشم انداز در حال حرکته، فکر میکنی مثل بقیه نفس میکشی پس هستی، اما نه. نیستی، گم شدی توی بازار و قرار نیست ادم بزرگا پیدات کنن، با ماشین تصادف کردی وسط جاده، دیر رسیدی به قرار کاری، امتحان رو خواب موندی ، مشق های عیدت رو ننوشتی، و هزار چیز دیگه

+عنوان از محمود درویش

+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 16:48  توسط شَلَمبات زده  | 

از زندگیم بدم میاد

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 15:36  توسط شَلَمبات زده  | 

کاش ۵ سالم بود و شوق داشتم برم خونه‌ی خاله پای کامپیوتر پسرخاله‌م بشینم بازی کنیم.

هعی روزگار

+ نوشته شده در  شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ساعت 15:37  توسط شَلَمبات زده  | 

گمشده

صورتم از سردی هوا قرمز شده و دست هام رو توی جیب های کاپشنم مشت میکنم.

باید شعر بخونم شاید، باید زندگی کنم، فقط میدونم که یک چیزی، یک معنایی، یه هدفی، باید توی این زندگی باشه که نیست

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 14:6  توسط شَلَمبات زده  | 

کاش شاعر بودم

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:57  توسط شَلَمبات زده  | 

من می‌ترسم لحظاتم بیهوده باشن

و هستن

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ساعت 0:15  توسط شَلَمبات زده  | 

ایستگاه توحید

پی رم، پیرم، عمل، عملِ کمر دارم

اسکا کا کا چ ، لی لی ف لیف ، بخر بِ خر، خدا ، خدا خیرت بده.

کمی مانده بود تا چانه‌ی پیر زنِ دو تا شده به کف سرد مترو برسد، روسری سفید و لباسی آبی، پس جوانی، شهوت اغوش ها ، کودکانِ تنی و ان خرده ریز های زندگی: حرص از سوختن غذا و غیبت های زنانه، زن خاطراتی از این ها دارد؟ یعنی این فرد، این دو تا شده روزی راست قامت بوده با موهایی مشکی و اندک لبخندی؟

نگاه ها بی تفاوت روی پیر زن می‌افتد که به موقع ادای کلمات دور لب های هزار چین اش گودال میشود و هر از گاهی با فلاکت ، با پاهایی رنجور و لرزان سعی به حفظ تعادل میکند، نگاه ها،

زنی دست به کیف می‌برد و کیف را تکان می‌دهد، پیر زن مکث میکند و امیدوارانه نگاه میکند

زن کیف پولش را در می اورد

پیرزن تکرار میکند خدا خ خ خیرت بده

از از جوونی کم کمت نکن نکنه

زن دستمالی از لای جیب کیف پول بیرون می‌اورد و مخاط بینی اش را میکشد روی سفیدی دستمال و فخ فخ کنان کیف پول را وا پس میدهد به عمق کیف.

مترو می‌ایستد. صدا میآید،" توحید" . پیاده می‌شویم. دیگر چیزی دلمان را ازار نمیدهد، اگر اندکی فلاکت زده تر بشویم، تنها اندکی، شرافت انسانی را به ریخشند می‌گیریم و از درد گرسنگی و بی پولی به خود می‌پیچیم. در اینه نگاه میکنیم ادم ای دو تا شده التماس کنان، کور و مفلوک، چه کابوسِ نزدیکی و چه نگاه های ترس الودِ سردی و چه نجوا هایی و چه خداوندی، یعنی او هم از فقر خم می‌شود؟ یا فقط این از بدر تولد، الوده‌ی گناهِ حوا، این موجود، روزی چانه اش را به کف مترو می‌مالد و نامش را صدا می‌زند؟

+ نوشته شده در  سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ساعت 0:32  توسط شَلَمبات زده  |