شماره ی دوازده

اطاق شماره ی دوازده

تو فکر کن

چون بلاگفا بدون اینترنت و فیلترشکن بالا نمی‌یاد و چون من نه اینترنت درست و حسابی داشتم و نه فیلتر شکن، حس میکنم خیلی وقته ننوشتم، یا این پنج روز انقدر طولانی گذشت، که حس میکنم یک ماه شده از آخرین باری که جنگ توی ذهن من کلمه ای بود با سند های تاریخی، و من، بخشی از اون تاریخ نبودم.

حالا هستم، پنجره ها رو چسب زدم، فهمیدم که چقدر کتابخونه‌م رو دوست داشتم، فهمیدم به اون شهر کثیف احساس تعلق داشتم، فهمیدم چقدر اون بدبختی های حداقلی، زیبا بودن،

به افرین گفتم که

الان میفهمم که من، ورامین رفتنم رو، اصفهان رفتنم رو، شیراز اومدن و فالوده خوردن باهم رو، موزه رفتن و اسکیس زدن از روی بنا هارو،
کلاس سفال گری رفتن رو

نقاشی رنگ روغنم رو تموم کردن رو
با دوستام بودن رو
گذاشتم برای بعد و حالا بعدی وجود نداره...

زندگی متوقف نمیشه و نشده، جلوی راهم آبی نیست، و اگر هست من بهش امید ندارم چون سراب زیاد دیدم. و من تشنگی کشیدن رو به ناامیدیِ بعد از درک سراب، ترجیح دادم، و می‌دم، زندگیِ من که به خودیِ خود، خرابه بود، حالا انگار رو به بحران های بیشتری می‌ره.

ولی در نهایت جاریه و ادامه داره

تو فکر کن که من، حتما دوباره برمیگردم

و باز دوباره کتاب های نو توی اون کتابخونه می‌چینم‌.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:8  توسط شَلَمبات زده  | 

دلم نمی‌خواد بخوابم

چون می‌دونم فردا باز بیدار می‌شم

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:35  توسط شَلَمبات زده  | 

این وسط، بدن درد وحشتناک، داره بیشتر فرسوده‌م میکنه، کل روز، خوابیده روی کاناپه یا تخت

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:29  توسط شَلَمبات زده  | 

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،

وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:24  توسط شَلَمبات زده  | 

آدم پرخاشگری شدم

دیگه تسلطی به اعصابم ندارم. توی خیابون که راه میرفتیم به بابا گفتم خوب نگاه کن، قراره دلت تنگ بشه، برای بدون ترس توی خیابون قدم زدن، برای خونه های سالم و استوار رو دیدن، برای خرید کردن روزانه، اصلا برای همین درختا

قراره کجا بریم؟ کجا باشیم؟

من قراره چطور ادامه بدم؟ چه راهی رو برم؟ من دوست دارم چه فردایی داشته باشم؟

هر روز دلتنگ دیروزی، خسته ای از نداشتن همون حداقلی ها.

دلت برای کولر ای که داره کار می‌کنه، برای پنجره هایی که هنوز نشکستن، برای تختت، برای همین اینترنتی که باهاش داری اینجا می‌نویسی، تنگ میشه،

دیدی؟ انقدر نرفتی سفر که وقتش گذشت؟ وقتش گذشت، مثل خیلی چیزهای دیگه، وقتی تو توی سیاهیِ خودت غرق بودی، ثانیه ها گذشتن و تو رو کشوندن به این حالِ بی‌ جون و بی‌ روح و بیمار ، و آینده ای که با جنون آمیخته.

چه عمر بیهوده ای،

چه عمر بیهوده ای

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:23  توسط شَلَمبات زده  | 

من و یه مادر مریض و جنگ

ترکیب برنده

+ نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ساعت 22:56  توسط شَلَمبات زده  | 

از اینجا که منم، از اینجا که دوست نداشتم باشم

اینجا نشستم، یکی از مغازه ها آهنگ فتانه رو تا ته زیاد کرده، صداش تا اینجا می‌رسه، جلوی حوضی نشستم که حوض نیست و معلوم نیست آخرین بار کی پر آب بوده.

بچه ها دور حیاط با آهنگ فتانه می‌رقصن و میخندن، لبخند میزنم.

حوض در اصل مربع مکعبیه که طبقه به طبقه کوتاه تر میشه، بچه ها روی لبه‌ی یکی از طبقه ها حالا نشستن.

هوا؟ هوا خوبه، یه نسیم خنکی می‌وزه و از بین شاخه های درخت های نصف زنده و نصف مرده، گم میشه .

کاش احساس کنم بدنم داره تکون میخوره و کسی داره چیزی زمزمه میکنه، بیدار بشم و تصورم از مادرم، بهم بگه که کابوس می‌دیدم. بگه بیام تا غذا بخوریم. بعد من و اون تصور و خیال هام باهم، روز ها رو دوره کنیم، حتی اگه خواب باشه. از کی من توی بیداری کابوس دیدم و به خواب پناه بردم؟ مگه نباید برعکس می‌بود؟

+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 21:11  توسط شَلَمبات زده  | 

تو نمی‌تونی شرایط رو بهتر کنی

تو پیامبر نیستی

تو خدا نیستی

تو فقط یه آدم ۱۹ ساله ای که توی توهم و بی زمانی گیر کرده

+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 12:57  توسط شَلَمبات زده  | 

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 23:22  توسط شَلَمبات زده  | 

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 23:21  توسط شَلَمبات زده  | 

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 23:20  توسط شَلَمبات زده  | 

نمیفهمم چمه.

یه بی معنایی مضحکی پیدا شده. یه نوع بی میلی به همه چیز.

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 23:12  توسط شَلَمبات زده  | 

کتاب تموم شد و بلاخره یه کتاب خوب

یادم رفته این احساس رو

+ نوشته شده در  یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 1:15  توسط شَلَمبات زده  | 

آخرش جزو چیز هایی که گوشزد میکرد اضافه کرد:

یا به کسی آسیب نرسونی

منظورش آسیب جسمی بود،مثل کتک زدن،کشتن، خفه کردن، هل دادن و ....

عجیب بود، من به کسی آسیب برسونم؟ یعنی توی من این پتانسیل رو دیده بود که به کسی آسیب برسونم؟

برام وحشتناک بود، برای اولین بار حس کردم که من ممکنه به جایی، روزی برسم که همچین کاری کنم؟

جواب این سوال ناراحت کننده بود،

+ نوشته شده در  شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:36  توسط شَلَمبات زده  | 

وزن کردنِ بار منفی تنهایی

گفت از صبح تا حالا چکارکردی

گفته بودم کار های دانشگاه رو انجام دادم

گفت روز های دیگه چی

گفتم صبر میکنم تا زمان بگذره

بعضی اوقات که کم پیش میاد میرم بیرون

گفت با کی

گفتنم بیشتر اوقات به تنهایی

حس کردم چیزی گفتم که زیاد و کاملا نرمال نیست، یا چون مکث کرد قاضی ای که همیشه توی ذهنم منتظر پشت میز قضاوت نشسته بود داد زد شما متهم اید، به تنهایی.

نپرسید چرا تنهایی

گفتنِ "بیشتر اوقات به تنهایی" باعث شد امروز کمی توی فکر باشم، توی سالن کنفرانس، توی موزه، وقتی زیر درخت های چنار قدم می‌زدم، وقتی مرغ سوخاری می‌خوردم، وقتی گوشواره میخریدم.

به تنهایی، تقریبا همیشه.

من همیشه از دوست داشتن می‌ترسیدم، چون حس میکردم و میکنم که کسی، زیاد از بودن کنار من سرگرم نمیشه، و تلاش برای سرگرم کردن دیگری، یا دیگران، چیز جالبی نیست.

من همیشه اونا بودم که اگر سه نفر باشی، نمی‌تونی خودت رو وسط جا کنی و پشت سر راه میری و به دیالوگ ها گوش میکنی، اونی که نبودنش باعث احساس ناکامل بودن جمع نمیشه. اونی که کسی نمیگه چقدر خوب امروز فلانی رو دیدم.

من آدم سلام های کوتاه، جملات خورده شده و کلمات وصله پینه‌ام، چون از دیگران میترسم.

مثلا رها، آدم خیلی خیال پرداز و خلاق توی داستان پردازی و ایجاد فضاست، و زیاد و گاهی بیهوده دروغ میگه، گاهی این بخش ازش رو یادم میره و وقتی اتفاق میوفته، می‌خوره توی ذوقم.

ماهی قناری، یادمه یه بار خیلی رندوم، مثل تمام حرف هاش که خیلی رندوم شروع میشن، گفت که من دوست خوبی نیستم، گفتم چرا، گفت چون من اونی نیستم که وقتی دوستم نیاز به کمک داشته باشه، حال و حوصله‌ی دلداری دادن بهش داشته باشم. روزی که زهرا مضطرب بود و ماهی قناری گذاشت و رفت، یاد دو سال پیش، توی مترو و دیالوگ ماهی قناری افتادم"من دوست خوبی نیستم"، ماهی قناری دوستی بود که موقعی که میتونی لبخند به لبش بیاری و باهات بهش خوشبگذره کنارته، و هر لحظه که به فروپاشی برسی، بعد از ارضا کردن حس کنجکاوی‌ش که چی تو رو به فروپاشی رسونده و سرگرم شدن با حس هیجان اطلاعات تازه‌ای که کشف کرده ، ترک‌ت میکنه. نه اینکه ماهی قناری آدم بدی باشه، نه،

ولی خب، من می‌ترسم از، از هم مدرسه ایم و هم دانشگاهی هام؟ چرا هیچ وقت نتونستم واژه‌ی دوست رو بکار ببرم؟

دسته‌ی دیگه ای از آدم ها هم هستن که زیاد تمایلی به دیدنم ندارن، من خودم هم تمایلی به دیدن خودم ندارم، چه برسه به مردم.

اشکال داره به تنهایی؟ تنهایی من جنس خالصانه و عرفانی ای نداره، آدمی که با خودش به صلح رسیده باشه و از با خودش بودن، و کلا خودش بودن، لذت ببره. تنهایی من جنسی از فرار داره.

ناراحتم که چرا باعث شد، من به "به تنهایی بودنم" فکر کنم.

خودم خواستم به تنهایی باشم، چون به تنهایی بودن، کمتر ترسناکه.

+ نوشته شده در  شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:32  توسط شَلَمبات زده  | 

شبم از بی ستارگی شب گور

در دلم پرتو ستاره‌ی دور

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:55  توسط شَلَمبات زده  | 

نامعلوم

جلوی پام ترمز زد و گفت ازادی؟

عجله داشتم و سوار شدم، وقتی سوار شدم دیدم چه اتوبوس بزرگیه و با چه وسواسی تمیز شده، قدیمی با تکون های زیاد و صندلی های نرم، برای شهرداری نبود، برای مسافرت های بین راهی هم نبود، یاد آور اتوبوس های اردوی مدرسه‌‌. صدای هایده توی اتوبوس پخش می‌شد و من خیره به مجسمه های ریز و درشتِ کنار شیشه.

تک مسافر اتوبوسی بودن احساس عجیبیه صندلی های کاملا خالی حتی بدون گرمای تن مسافرهای قبلی، و راننده ای غرق در لذت از بالا دیدن ماشین های کوچیک، درِ جلوی اتوبوس همچنان باز بود و باد گرم به صورتم می‌خورد.

"بشین رو صندلی نیوفتی بیرون"

آزادی؟

آزادی؟

نه، مسافر دیگه ای نبود.

به آزادی نرسیده بودیم که پیاده شدم. گفتم خسته نباشید، شبتون خوش، پیرمرد تکرار کرد شب شما هم خوش.

توی تاریکی خیابون به سمت سوسوی نور راه افتادم. سایه‌‌م با تمنا خودش رو به سمت نور می‌کشید و نور، زیر سنگینی سایه‌های من هنوز نفس می‌کشید.

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:52  توسط شَلَمبات زده  | 

شبم از بی‌ ستارگی شب گور

+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۴۰۴ساعت 0:34  توسط شَلَمبات زده  | 

من و تو کم بودیم‌.

ناامید خیابون ها رو متر کردم، شیرینی مربایی گرفتم و یه شاخه گل، ناراحت بودم ولی فکر میکردم باید ادامه داد. سمبوسه‌ی سرد و روغن سوخته رو گاز میزدم و سعی می‌کردم که به بوی کثافتی که از صندلی های ایستگاه اتوبوس بالا میاد توجه نکنم.

.....

دیدنِ این ادم، آرزوی عجیب من بود که فکر نمیکردم هرگز امکان پذیر باشه، حداقل نه انقدر آسون و نه انقدر زود، با اما و اگر های فراوان، پس چرا اون لحظه هیچ احساسی نداشتم. انگار جدیدا نیستم و درک و دریافتی از محیط اطراف ندارم، بین من و اونچه که بیرون از منه رو، انگار لایه ای از خلاء در بر گرفته.

ناامید شدم، چون دیدم دقیقا این آدم زندگی ای مثل ما داره، چون دیدم یه اسطوره نیست و واقعا یک انسانه. انسانی که مجبوره در برابر سختی ها سر خم کنه.

ذوق کردن این قشر روشنفکر، در برابر بعضی از جملات روشنفکرِ سخنران، برام مایه‌ی تمسخر و تعجب بود.

.....

گفت از نظرم حق خانواده‌ی مقتوله که تصمیم بگیرن قاتل زنده بمونه یا بلایی که سر عزیز اونها اورده، سر خودش بیاد. لال شدم، گفتم اعدام مشکلی رو حل نمیکنه،گفتم زندگی و آدما و اتفاقات خیلی پیچیده ترن و این اتفاق سطحی، راحت ترین راه برای زیر فرش بردنِ صورت مسئله‌ست، حتی سرشار از فشار روحی برای خانواده‌ی مقتول،

گفت این رو خانواده‌ی طرف می‌تونن بهش فکر کنن، ولی نمیشه این حق رو ازشون گرفت. نمیفهمیدم حق چیه و مرزش کجاست، نمیتونستم هم بیان کنم. نتونستم حرف بزنم، فهمیدم که چقدر کم میدونم. انگار کسی چیزی گفته باشه و من تمام عمرم بدون فکر عمیقی، تکرارش کرده باشم.

.....

می‌خواستم بگم خوشحالم که هستن، اما انگار گم شدم و شنیده نشدم، انگار احساس ترس از دیگه نبودنِ هر فردی، همیشه سایه‌ی بزرگی روی بودن های زندگیِ من می‌ندازه.

......

از دانشگاه خسته‌م، خسته ایم. محیطی معلول و ناتوان، چیزی که از شدت افتضاح بودنش فقط میشه خندید. همه چیز از بین رفته، اینکه همه چیز بد باشه خیلی احساس بهتری هست از اینکه فکر کنی همه چیز بدتر شده باشه، این یعنی یه زمانی اوضاع انقدر شدید هنوز بد نبوده و چقدر بدتری ایرانی.

چکار میتونم انجام بدم؟ نمیدونم. قبل اینکه بگم نمی‌دونم میگم نمی‌تونم، برای همین هیچ وقت به اندکی میدونم هم نمیرسم.

.......

تهش که چی؟

سوال ترسناکیه، تهش میخوای چکار کنی؟ رویا و آرزوت چیه اصلا؟ تهش که چی. برای تویی که همه چیز به نظرت مسخره و بیهوده‌ست و تاریخ آرمان شهرت خیلی وقته انقضا گذشته‌ست، برای تو، تهش که چی؟

........

زمان میگذره، گاهی سخت، گاهی بیهوده، تو محکومی به تلف کردن وفت، اما در قبال رسیدن به چه چیزی؟ نمیدونی، نمیتونی، نمیشه، نشده، فعل های منفی کار رو برات راحت میکنن، خلاء رو پر تر میکنن.

........

دیدنی ها کم نیست


Rᴇᴀᴅ ᴍᴏʀᴇ
+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم خرداد ۱۴۰۴ساعت 2:11  توسط شَلَمبات زده  |