می دانید قبله عالم ؛ زبانم لال زندگی پست ما هم مثل ارامگاه همایونی شما جلوه میکند . قد و بالا و تاج و جامه و جواهراتی که با دقت تراشیده اند تا سنگ قبر ظن الله هم یادگاری از شکوه شما باشد ذره ای خبری از دنبه های کرم خورده و بوی تعفن بدن تجزیه شده ای که حالا ذرات نیرومندش زیر پای همان هایی که اجدادشان در دهات ها خر سواری میکردند میرود نمی دهد
می بینید شاه شاهان ؟ پس از ۵۰ سال سلطنت بر مردمانی استخوان انداخته حالا بدن مطهرتان طعمه کرم های مفلوکی ست که بی انکه بدانند این بدن زیر چه پر قویی شب و صبح را می گذرانده آن را ذره ذره می بلعند برای تجدید حیات انگلی خودشان .
برچسبها:
ناصر_الدین_شاه,
ما_سگ_دربار + نوشته شده در شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۰ساعت 20:5  توسط ناصر الدین شاه |
حاجی فیروز ! به یاد می اورم روز هایی را که مردک دلقک برای نشاندن اندکی لبخند بر لبان ما و زنان پشت پرده ؛ چنان خود را با تمبک بالا و پایین می انداخت که گویی فرقی با قاطر ندارد .
برخی می گویند رخساره سیاهش یادگار روز های برده داریست یا نشانه باز امدن مردگان از دنیایی دیگر که به هنگام بهار از گور بر خاسته و به دیدار اشنایان خود می ایند . برخی بر این باور اند که به هنگام روشن نگه داشتن اتشدان های زرتشتی ؛ چهره مرد مسئول به خاطر زغال و دود سیاه می شده و از این رو هنوز به هنگام بهار برای زنده نگاه داشتن یاد ان دوران مردم با زغال چهره های خود را سیاه میکنند .
اخری از همه بیشتر به دلمان می نشیند .
حالا هر چه که بود ، امروز اما حاجی فیروز ما با چهره ای درهم شکسته از مرض اعتیاد و شیار های عمیق که از پیری بر پیشانی اش افتاده ؛ با ان لباس های چرک گرفته کثیف که بوی عرقش از دو متری توی صورت ادم میزند ؛ با وضعی فلاکت بار دایره خود را تکان می دهد و با صدای خش دارش می خواند (ارباب خودم سلام علیکم . ارباب خودم سرتو بالا کن !! ارباب خودم چرا نمی خندی؟؟ ....) که بر هر نغمه تلخ و غمیگینی می خورد ؛ ولی نه به شعر پیشواز از بهار . چشم های سیاه بی رمقش را رویم با التماس می اندازد و مثل مطربی مفلوک با وجود درد پاهایش بالا و پایین می رود و نفس نفس می زند ؛ باقیمانده پولم را در جیبم می فشارم و با اخم اشاره میکنم که سر ماشین دیگری برود . سرش را پایین می اندازد و میرود ...
تاجم بر سرم سنگینی میکند ناصر الدین شاه چه کنم ؟
برچسبها:
ناصر_الدین_شاه,
ما_سگ_دربار + نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت 22:28  توسط ناصر الدین شاه |
می بینی قبله عالم؟
یک نفر مثل ما این سوی خیابان اخرین قاشق های چلوکبابش را با ولع در دهانش جا میکند و میخورد و فکر میکند نکند با میل کردن این غذای لذیذ مرض کرونا بگیرد و خدایی ناکرده جانِ عزیزش به خطر بیافتد ؛ یکی هم مثل پیر مرد ان سوی خیابان تا کمر در سطل اشغال خم و بین ماسک ها و دستکش های دور انداخته شده دنبال نان میگردد .
برچسبها:
ناصر_الدین_شاه + نوشته شده در شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۹ساعت 18:33  توسط ناصر الدین شاه |
سلطان صاحبقران رفتید اما تکه ای از وجود خود را در ما باقی گذاشتید
در خیابان ها که راه می روم ؛ روزنامه ها را که میخوانم ، به چهره ارباب های تازه مان نگاه که میکنم شما را می بینم . امروز صبح وقتی از خواب بلند شدیم و در اینه چشم به چشمان سیاه خود انداختیم شما را دیدیم ، اثری از ما نبود. این شما بودید که با هیبت و با ان سیبیل های پرپشت خیره با ما در اینه بودید...
حال تاج مان بر سر مان سنگینی میکند و چربیِ کباب ها دیگر در دهان مان مزه نمی دهد ؛ حتی قدم زدن در خیابان های سرزمین تزار ها در حالی که زنان تپل حمسرا ۵ قدم از ما عقب تر راه می روند برایمان شور و شوقی ندارد .مردم را دیده ای که از گرسنگی پوستشان بر استخوان هایشان چسبیده ؟ می شود دنده های قفسه سینه اشان را شمرد ،سر هر چراغ قرمز یک کودک با صورت خاکی التماست میکند که یک فال از او بخری سر هر سطل اشغال کسی تا کمر دنبال نان میگردد . در هر بازاری یک بچه که قدش به نصف من هم نیست چرخی پر از بار گرفته و برای چند هزار تومان به زور از ان سو به این سو می کشدش ، هر روز که می گذرد عده ای چاق تر می شوند و عده ای به دار اویخته
ناراحت کننده ست ؟ نه برای ما !
ما ناصر الدین شاهیم ، شاه شاهان ، قبله عالم .
چربی چنجه را اگر هر روز مزه کنی دیگران را چیزی جز گوسفند نمی بینی و به دیدن له شدن و سر بریده شدنشان عادت میکنی ، روزی را می بینم که چاقو در دست سر گوسفندی را بدون اینکه آبی به او داده باشم بیخ تا بیخ می برم . در خانه ، خیابان ها ، ادارات، عدالتخانه ها بوی خون پیچیده .ناصر الدین شاه ها را دیگر کسی نمی کشد چون میرزا رضا خان ها در همان نوزادی بر دار اویخته می شوند .
برچسبها:
ناصر_الدین_شاه,
ما_سگ_دربار + نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۹ساعت 17:59  توسط ناصر الدین شاه |
ناصر الدین شاه ، ای قبله عالم ، ای سلطان صاحبقران ای جمال صورت همایونی تان از لطف پرودگار بر این ملت رنجورِ نادان
قبله عالم ان روز را یادتان میاید ؟ که چگونه بیدار شدید افتاب را مثل هر روز دیدید و از درختان سرسبز کاخ گذشتید ؟ حال بعد از قرن ها زیر ان قبر مرمرین در وسط نقش ها و رنگ های کاخ گلستان حتما جز استخوان های حضرت چیزی باقی نمانده، ای ظل الله اگر پالتوی کلفت تری پوشیده بودید اگر تیر ان مردک خطا می رفت شاه شهید ما نمی شدید و مملکت به عزای شاه خود نمی نشست .
۵۰ سال که بودید ، ۵۰ سال دیگر هم بر رویش سایه همایونی تان بالای سر این رعیت های نمک به حرام می ماند. می بینید انقدر اصلاحات شما پرویشان کرد که جرات کردند اسلحه بر دست بگیرند و خون پاک حضرت بر دست های نجسشان بماند و حضرت را شهید کنند ! شهید راه حق ! شهید وطن ! شاه شهیدِ ما سگ های قبله عالم .
از روزی که رفتید ما از هر ارباب خود ناصر الدین شاه جدیدی به منظور ستایش کردن ساختیم . بعضی هایشان مجلس به توپ می بستند بعضی ها در فرنگ می چرخیدند، بعضی ها امامه بر سر می گذاشتند و بعضی ها کروات می بستند اما همه ناصر الدین شاه های دیگری بودند که در دامان ما پرورش یافته بودند . اما حالا مردم از نوکر دربار بودن خسته اند ، زبانم لال ، چشمانم کور خودشان دوست دارند ناصر الدین شاه باشند دانه دانه سر های یکدیگر را می برند تا تاج همایونی را برای خود کنند . امروز دیدیم دست های ما نیز خونی است ؛ فکر میکنید ما هم کسی را سر بریده ایم ؟
[فرستاده شود به کاخ گلستان . از طرف س.د ]
برچسبها:
ناصر_الدین_شاه,
ما_سگ_دربار + نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۹ساعت 17:55  توسط ناصر الدین شاه |