ایستگاه توحید
پی رم، پیرم، عمل، عملِ کمر دارم
اسکا کا کا چ ، لی لی ف لیف ، بخر بِ خر، خدا ، خدا خیرت بده.
کمی مانده بود تا چانهی پیر زنِ دو تا شده به کف سرد مترو برسد، روسری سفید و لباسی آبی، پس جوانی، شهوت اغوش ها ، کودکانِ تنی و ان خرده ریز های زندگی: حرص از سوختن غذا و غیبت های زنانه، زن خاطراتی از این ها دارد؟ یعنی این فرد، این دو تا شده روزی راست قامت بوده با موهایی مشکی و اندک لبخندی؟
نگاه ها بی تفاوت روی پیر زن میافتد که به موقع ادای کلمات دور لب های هزار چین اش گودال میشود و هر از گاهی با فلاکت ، با پاهایی رنجور و لرزان سعی به حفظ تعادل میکند، نگاه ها،
زنی دست به کیف میبرد و کیف را تکان میدهد، پیر زن مکث میکند و امیدوارانه نگاه میکند
زن کیف پولش را در می اورد
پیرزن تکرار میکند خدا خ خ خیرت بده
از از جوونی کم کمت نکن نکنه
زن دستمالی از لای جیب کیف پول بیرون میاورد و مخاط بینی اش را میکشد روی سفیدی دستمال و فخ فخ کنان کیف پول را وا پس میدهد به عمق کیف.
مترو میایستد. صدا میآید،" توحید" . پیاده میشویم. دیگر چیزی دلمان را ازار نمیدهد، اگر اندکی فلاکت زده تر بشویم، تنها اندکی، شرافت انسانی را به ریخشند میگیریم و از درد گرسنگی و بی پولی به خود میپیچیم. در اینه نگاه میکنیم ادم ای دو تا شده التماس کنان، کور و مفلوک، چه کابوسِ نزدیکی و چه نگاه های ترس الودِ سردی و چه نجوا هایی و چه خداوندی، یعنی او هم از فقر خم میشود؟ یا فقط این از بدر تولد، الودهی گناهِ حوا، این موجود، روزی چانه اش را به کف مترو میمالد و نامش را صدا میزند؟