تو فکر کن
چون بلاگفا بدون اینترنت و فیلترشکن بالا نمییاد و چون من نه اینترنت درست و حسابی داشتم و نه فیلتر شکن، حس میکنم خیلی وقته ننوشتم، یا این پنج روز انقدر طولانی گذشت، که حس میکنم یک ماه شده از آخرین باری که جنگ توی ذهن من کلمه ای بود با سند های تاریخی، و من، بخشی از اون تاریخ نبودم.
حالا هستم، پنجره ها رو چسب زدم، فهمیدم که چقدر کتابخونهم رو دوست داشتم، فهمیدم به اون شهر کثیف احساس تعلق داشتم، فهمیدم چقدر اون بدبختی های حداقلی، زیبا بودن،
به افرین گفتم که
الان میفهمم که من، ورامین رفتنم رو، اصفهان رفتنم رو، شیراز اومدن و فالوده خوردن باهم رو، موزه رفتن و اسکیس زدن از روی بنا هارو،
کلاس سفال گری رفتن رو
نقاشی رنگ روغنم رو تموم کردن رو
با دوستام بودن رو
گذاشتم برای بعد و حالا بعدی وجود نداره...
زندگی متوقف نمیشه و نشده، جلوی راهم آبی نیست، و اگر هست من بهش امید ندارم چون سراب زیاد دیدم. و من تشنگی کشیدن رو به ناامیدیِ بعد از درک سراب، ترجیح دادم، و میدم، زندگیِ من که به خودیِ خود، خرابه بود، حالا انگار رو به بحران های بیشتری میره.
ولی در نهایت جاریه و ادامه داره
تو فکر کن که من، حتما دوباره برمیگردم
و باز دوباره کتاب های نو توی اون کتابخونه میچینم.