شماره ی دوازده

اطاق شماره ی دوازده

بیدار میشم به امید اینکه بخوابم

توی خواب خبری از تنبیه و سرزنش خودم نیست، خبری از استرس هام و تپش قلبم نیست. بیدار که میشم چیز زیادی از خوابم یادم نیست، بیدار میشم چایی می‌خوریم، بابا حرفی نمی‌زنه و مامان میگه چرا ساکتی.

مسواک میزنم، باز می‌خوابم. باز بیدار میشم به امید اینکه...؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲ساعت 23:37  توسط شَلَمبات زده  | 

مامان یاد اور شد امشب شب مادره

تا دسته میریم تو خرج🤝

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ساعت 15:1  توسط شَلَمبات زده  | 

امروز چرا من از هر جایی راجع به مرگ یه چیزی خوندم، کل شهر دارن می‌میرن؟

چون از مرگ می‌ترسیم از مردن دیگرانی که نمیدونیم کی هستن و صرفا توی وبلاگی خطی ازشون خوندیم کمی ناراحت می‌شیم؟

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم دی ۱۴۰۲ساعت 14:5  توسط شَلَمبات زده  | 

سه تارِ شکسته

تنهایی رفتم کافه، از بیکاری توی خیابون قدم زدم، سری به مامان زدم، از بیکاری یه انیمه دیدم شهر اشباح، با فضا های گوگولی و فانتزی کنار نمیام، فیلم songs from the second floor رو دیدم و عالی بود اما طاقت دوباره دیدنش رو ندارم، اولین بار بود که با دیدن یک فیلم داد ممتد میزدم و عکس العملی نشون میدادم. ترم داره تموم میشه و جزو متوسط ها بودم، نه خیلی بد و نه خوب.

ترم اینده می‌خوام کلاس زبان و نقاشی و سه تار رو شروع کنم، اگر بشه

از بیکاری بدم میاد و باعث افسردگیم میشه وقتی به حال خودمم و کاری نمی‌کنم

خواب دیدم دارم سه تارم رو کوک میکنم تا بتونم باهاش بنوازم، اما یکهو توی این روند درست کردن از وسط دسته‌ش شکست ، اما سه تار رو کنار نذاشتم و با همون دسته‌ی شکسته شروع کردم به نواختن و قشنگ هم زدم، تعبیر زیبایی توی ذهنم داشت

+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲ساعت 23:39  توسط شَلَمبات زده  | 

حال ژوژی چطوره؟

+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۴۰۲ساعت 21:8  توسط شَلَمبات زده  | 

ولی معماری حوصله ای میخواد که من ندارم

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ساعت 23:4  توسط شَلَمبات زده  | 

مرگ تدریجی

+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ساعت 19:36  توسط شَلَمبات زده  | 

خوابم نمیبره

یه مدتی بود مشکل خواب نداشتم، الان باز شکل قبل شدم

+ نوشته شده در  یکشنبه سوم دی ۱۴۰۲ساعت 3:16  توسط شَلَمبات زده  | 

ما استاد هامون متفاوته و الان میبینم ما خیلی خیلی عقب تر از ورودی های دیگه افتادیم

و این بده

+ نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت 10:38  توسط شَلَمبات زده  | 

پسر سبز پوش همچنان نمی‌خواد لباس بشوره

+ نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت 9:24  توسط شَلَمبات زده  | 

کاش فردا ساعت ۷ از خواب بلند بشم، لباس هام خشک شده باشن، از مامان خداحافظی کنم. به مریض ها زنگ بزنم. برگردم خونه، کار های مونده ۲۴ ورق رو انجام بدم و یه پرسکتیو دو نقطه ای بکشم، مامان که اومد درسم رو بخونم و یکشنبه روز خوبی باشه،

باز به فیلم دیدن و کتاب خوندن برسم و حجم کارهای این هفته انقدر نباشه که نتونم سرکار برم. از افسردگی مقداری کم کنم و استرسم رو کنترل کنم.

+ نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت 0:8  توسط شَلَمبات زده  | 

خوابم نمیبره و از کارهای دانشگاه برای خودم غول ساختم

چرا انقدر مشکل کنترل استرس دارم؟

+ نوشته شده در  جمعه یکم دی ۱۴۰۲ساعت 23:51  توسط شَلَمبات زده  | 

یه حس بدی دارم، کاش دانشگاه این ترم تموم بشه، امتحان ها رو بدیم و نمره هام بیان و بفهمم توی دانشگاه سیستم چجوریه. تموم شو دیگه.

+ نوشته شده در  جمعه یکم دی ۱۴۰۲ساعت 17:50  توسط شَلَمبات زده  | 

Nᴇᴡᴇʀ Pᴏsᴛs