شماره ی دوازده

اطاق شماره ی دوازده

کاش وا دادن مجاز بود.

توی این چند هفته گاهی اوقات که راجع به چیزی بجز دانشگاه و امور دانشگاه،حرف میزنم، تعجب میکنم و یادم میاد منم آدم ام، علایق مختلفی داشتم، کتاب هایی میخوندم، تنها آهنگی که بلد بودم رو با سه تار برای بار چندم دست و پا شکسته برای خودم میزدم، کلاس نقاشی میرفتم و بوی رنگ روغن رو دوست داشتم.

اما، این چند هفته واقعا دهنم صاف شد. نمیدونم شاید محیط آکادمیک باید همچین چیزی باشه که هر روز هفته، بدون هیچ استراحتی در طول این روزا ها، فقط صبح تا عصر بری دانشکده، برگردی، تمام ساعات مجبور باشی کار دانشگاه رو جمع کنی و در نهایت هم انقدر کار ها زیاد باشن که حس کنی نرسیدی. روز هایی که دانشگاه هم نداری، بشینی و کار کنی و بخونی و کار کنی و ...

اینکه خیلی هاش بیهوده و راه باطل عه رو بذاریم کنار

و من واقعا دیگه نمیتونم. واقعا نیاز دارم فقط یک روز، فقط یک روز، نه اینکه کار دانشگاه نداشته نباشم نه، ولی خب یه چیزی باشه که در سه ساعت جمع بشه و بتونم باقی روز رو کار دیگه ای بکنم!

بعد من اول ترم انقدر خوش خیال بودم که میخواستم برم سرکار!

سوال اینجاست که من میدونم معدل این دوره قرار نیست به دردم بخوره، پس چرا انقدر تلاش میکنم؟ نمیدونم.

هیچ وقت آدمی نبودم که زیاد کار کنه، درس هام رو شب امتحان جمع میکردم، تکالیفم رو، باقی اوقات و روزها نه به فکر مدرسه بودم و نه به فکر درس، همیشه هم نتیجه‌ی خوبی داشت.

الان اما، هر چقدر هم کار کنم، بازم نتیجه‌ی عالی ای نداره، حتی در چشم خودم هم خوب نیست، نارضایتی دائمی، راه رفتن توی باتلاق.

نمیدونم دارم باخودم چکار میکنم، هر چی هست به نظر میاد چیز جالبی نباشه. استرس و خستگی بیش از حد کم کم داره خودش رو فراتر از درونم بروز میده، وقتی توی دانشگاه درباره‌ی درس ها حرف میزنم که میشه اکثر مواقع، لکنت میگیرم وک رو گ، ر رو ز، ف رو خ، ی رو ساکن ، و نصف حروف الفبا رو جا به جا تلفظ میکنم. کلمات رو یادم نمیاد، یا به جای هم به اشتباه استفاده میکنم، گاهی کلمات رو نمی‌تونم کامل بگم و اگه هم محض رضای خدا یک جمله رو درست بگم، بیشتر شبیه جوک عه چون کلماتش جا به جاست و کاملا بی مفهومه.

و اینکه میپرم، ناخوداگاه، مثلا الان پام پرید، گاهی هم دستم یا ابروم و یا لبم.

فکم قفل میشه و حال ندارم غذا بخورم یا حرف بزنم.

و حالا هم چند روزیه حالت تهوع و بی میلی خیلی خیلی افتضاحی دارم(دوباره پام پرید)

سوال اینجاست که من ای که میگم دارم تلاش میکنم و بهمان، چرا کارم خوب نیست؟ مگه قرار نبود ما همیشه نصف بقیه کار کنیم ولی بهتر از اکثریتشون باشیم؟ چرا حالا هم‌اندازه یا دو برابرشون کار میکنیم(باز پام پرید) اما نتیجه مطلوب نیست؟

فکر کنم خیلی وقته جواب کسی رو ندادم، آخرین فرد آقای ه جیمی بود، و پیامی بجز سوال یا هماهنگی درباره‌ی درس نپرسیدم.

میدونم ارزش نداره، ولی یه صدایی تو سرم میگه که اگه انجامش ندی یعنی ناتوانی، پستی، کمی، ناکافی ای، کارای ساده روهم نمیتونی انجام بدی و ..‌.

شاید من فقط دارم ناخودآگاه فشار روانیِ زیادی به خودم وارد میکنم.

آخرین باری که بیرون بودم، با تارون بود، که بعد دانشگاه هامون رفتیم پارک و هوا خوب بود و لباس تارون قشنگ بود و چند تا حرف خیالی راجع به سرو زدم و احتمالا آخرین مکالمه‌ی غیر درسی‌م بود. بعدش الف کسره رو دیدم، که خیلی تغییر کرده بود و پشتم داشت از شدت سنگینی کوله تیر میکشید و داشتم می‌مردم و فقط سعی کردم باشم و یادم نیست چی گفتم فقط یادمه هر چی گفتم چرت پرت بود، حس میکردم دارم حزیون میگم و توی یک خوابم. فقط یادمه به شوخی به الف کسره گفتم بعد شاید ببینی همه‌ی ما توهم بودیم، و بعد فکر کردم در اصل شاید آدم های اطراف هر ادم، بخش بزرگی شون ساخته و پرداخته‌ی خود شخصن، اتفاقات ، مکان ها، رنگ ها، صدا ها، رفتاره ها

همه بر اساس هویت خود فرد و روایت شخصی‌ش از دنیای اطرافش شکل میگرن و در نهایت واقع گرا نیستن، هیچ واقعیت منسجم و همیشگی ای ندارن و همراه با دیدگاه و روایت فرد در حال تغییرن، پس شاید همه چیز، واقعا یک توهم باشه. هر دوستی، ارزش، با ضد ارزشی یا ... ای میتونه یک سوتفاهم ساده باشه.

چرا اینا رو گفتم؟

نمیدونم.

زندگیم یک زندگی انفرادی خاکستری عه. صبح ها میرم دانشگاه، شب ها برمیگردم توی غارم.

وقتی به بی ارزشی ، راکدی ، تکراری و کسالت بار بودن کار هایی که کردی نگاه میکنی، حس میکنی زمان دیر گذشته، ولی وقتی به نزدیک شدن به حادثه های ناگوار آینده نگاه میکنی، حس میکنی همه چیز زود گذشته. و منم بازیچه‌ی دست زمانِ دنیای خودم شدم.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴ساعت 15:7  توسط شَلَمبات زده  |